در دوره اي از توليّت آستانه ، سرپرستي كه از طرف توليّت به اداره آستانه و حرم نظارت مي كرد ، فردي بسيار عصبي و تند مزاج بود . از هيچ قصوري اغماض نمي كرد ، و حتيّ در برخورد با كاركنان مُِِِسن نيز ملاحظه اي نداشت . آن روز سحر، آستانه دار به روال هميشه آمده بود تا در حرم را باز كند و چراغها را روشن نمايد . امّا در همين حين متوجّه مي شود كليد را به همراه نياورده است . فرصتي هم وجود ندارد . با خود مي انديشد اگر بخواهد به خانه برگردد و كليد را بياورد دقايقي بعد وقت اذان است و سرپرست آستانه طبق معمول از راه خواهد رسيد . با اخلاقي كه در او سراغ داشت ، مي توانست حدس بزند كه ديدن در بسته حرم آنهم در آن وقت سحر چه عواقب و مؤاخذه اي انتظارش را مي كشيد . در حالي كه كاملاً مستأصل شده و ديگر هيچ راه حلّي به ذهنش نمي رسيد ، بناگاه صدايي از سمت در حرم او را به خود مي آورد . مي بيند چفت در گشوده شد و به حركت درآمد . داخل مي شود ، در محوّطه رواق به حرم به پشت دوّمين در مي رسد . در اين لحظه اين بار نيز زبانه در صدايي كرد و در باز مي شود وارد حرم مي شود ، با عجلّه چراغهاي حرم را روشن مي كند . سرپرست آستانه موقعي مي رسد كه او آخرين چراغ را هم روشن كرده است . بعد از نماز صبح ، پس از آنكه آستانه دار به خانه رفته و كليد را مي آورد ، قضيه را براي همكارانش تعريف مي كند . آنچه خوانديد به نقل يكي از همكاران همان آستانه دار بود .
درهاي گشوده شده
(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)
- بازدید: 17222