هرگه زنی به قائمۀ ذوالفقار دست
انگشتِ زینهار برآرد هزار دست
خورشید افکند علَم خویشتن به خاک
هرجا کند لوای تو را آشکار دست
بهر گریز و بهر ستیز است در مصاف
خصمت هزارپا و مُحبّت هزاردست
گاو زمین چو ناقه دوکوهان شود اگر
هنگام کین نهی به سرِ کوهسار دست
فرمان اگر دهی که به حرب مخالفان
با تیغِ آفتاب، کند کارزار دست،
مهر از فلک نزول کند با هزار تیغ
طفل از رحم خروج کند با هزار دست
خواهم شها به مطلع دیگر ستایمت
دستم بگیر تا شودم کامکار دست
هرگه کنی علَم به صف کارزار دست
بوسد تو را مسیح به چرخ چهار دست
ثابت قدم سپاهِ تو را در مقام حرب
یابد قرار، پا و شود بیقرار دست
شمشیر میکشد به تو و میزند به خویش
خصم تو را ز بسکه شد از اختیار دست
بدخواه را همین نه ز بیمت به روز حرب
گردد بدل به پا و نماید فرار دست،
پاشَد چنان ز نعرهات از هم وجود خصم
کز یک کناره پا رود از یک کنار دست
جز دستِ خیبرافکن تو در صف مصاف
یک دست کس ندید که بندد هزار دست
میکرد بند بازوی رستم به چرم خام
میزد اگر به دامنت اسفندیار دست
دزدد به پیش دست تو دستان در آستین
دستان که بُرد پنجهاش از روزگار دست
موسی و اژدر و ید و بیضا رود ز یاد
چون تیغِ شعلهبارِ تو آرد بکار دست
ناید برون ز عهدۀ حرب تو روزگار
آن دم که آوری به سوی ذوالفقار دست
بارد اگر ز ابرِ هوا قطرهوار تیغ
روید اگر ز خاکِ زمین سبزه وار دست
سازی دوپاره کوه به شمشیر و نبوَدت
حاجت به آنکه رنجه نمایی دو بار دست
با سایه جبرئیل کند زآسمان نزول
گیرد مگر رکاب تو را با چهار دست
کمتر ز ذرّهای به نظر آید آفتاب
بردارد از جمالِ تو گر پرده دار دست
صد کاروان شمیم رود تحفه سوی خلد
با شانه چون نهی به خطِ مشکبار دست
گر پنجه با رکابِ تو جم کردی آشنا
بر سر زدی چو تاجِ زر از افتخار دست
زهرش به شهد و نیش مبدل شود به نوش
از لطف اگر فراز کنی سوی مار دست
بر سر فشاند هرکه غبار ره تو را
بر تاجِ سروران نگشاید ز عار دست
گر قهرمان عدل تو در بزم روزگار
سازد علَم به حفظِ صغار و کبار دست،
تا منعِ شعله از پرِ پروانهها کنند
از آستین شمع برآید هزار دست
تابد برون چو شاهدِ نهی تو از نقاب
ننهد دگر به ساغر می، ذوالخمار دست...
طوفان مازندرانی