ماجراي اسيري اهل بيت عليهم السلام به نظم درآمده، قصيده جانسوز «سيف بن عميره» - از شاعران معاصر امام صادق عليه السلام - است. او يكي از راويان زيارت عاشورا از امام باقر عليه السلام هست كه در اين چكامه بلند و سوزناك، دو بار نام حضرت رقيه عليها السلام را مي آورد. اينك برگردان چند بيت آن را مي آوريم:
چقدر بزرگ است مصيبت اين بزرگواران؛ پس اي ديده! عذرم را بپذير و سرزنشت را كوتاه كن.
وقتي حسين عليه السلام از سكينه جدا گشت، آرامش از روانش رخت بربست.
به حال رنجوري و ضعف رقيه، دل دشمن غدّار سوخت.
بايد در قيامت از او عذر بخواهد، ولي عذر دشمنش پذيرفته نخواهد شد.
بر امكلثوم مصيبت هايي رسيد كه هرگز تكرار نخواهد شد و چهره اش را با اشك پوشاند.
هرگز فراموش نمي كنم امكلثوم و سكينه و رقيه را كه با حسرت، آه و سوز بر او ميگريستند.
در آن هنگام كه مادرشان فاطمه عليها السلام را صدا مي زدند؛ مانند كسي كه با ناراحتي و سرگرداني كسي را ميخواند:
اي مادر، فاطمه! اين حسين توست كه مانند ماه شب چهارده، روي خاك پرتو افشاني مي كند؛ در حالي كه روي زمينِ خاك آلود و قطعه قطعه، اعضايش در خونش شناورند.(103)
شمع بي پروانه
همه كردند غير از چند پروانه فراموشم
اگر بيمار شد كس، گل برايش مي برند و من
به جاي دسته گل، باشد سر بابا در آغوشم
پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر كامم، نمي نوشم
تو را در بوريا پوشند و جسم من كفن گردد
به جان مادرت! هرگز كفن بر تن نمي پوشم
دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
كه مثل مادرم زهرا ز سيلي پاره شد گوشم
اگر گاهي رها مي شد ز حبس سينه، فريادم
به ضرب تازيانه، قاتلت مي كرد خاموشم
فراق يار و سنگ اهل شام وخنده دشمن
من آخر كودكم، اين كوه، سنگين است بر دوشم
نگاه نافذت با هستي ام امشب كند بازي
گه از تن مي ستاند جان، گه از سر مي برد هوشم
غلام رضا سازگار
طفل خانه به دوش
ناله اُنس گرفتم، ترانه لازم نيست
ز اشك ديده، به خاك خرابه بنوشتم
طفل خانه به دوش را آشيانه لازم نيست
نشان آبله و سنگ و كعب ني كافي است
دگر به لاله رويم، نشانه لازم نيست
به سنگ قبر منِ بي گناه بنويسيد
اسير سلسله را تازيانه لازم نيست
عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم:
بزن مرا كه يتيمم؛ بهانه لازم نيست
مرا ز ملك جهان، گوشه خرابه بس است
به بلبلي كه اسير است، لانه لازم نيست
محبتت خجلم كرده، عمّه دست بدار!
براي زلف به خون شسته، شانه لازم نيست
به كودكي كه چراغ شبش، سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست
غلام رضا رستگار
كنار حسين
نداشت
اوفتاده به دام عشقِ حسين
احتياجي به آب و دانه نداشت
بود درّ يتيم، جز زهرا
صدف؛ اين گوهرِ يگانه نداشت
خفته در گوشه خرابه شام
ميل رفتن به سوي خانه نداشت
درد دل با سر پدر ميكرد
خون دل از مژه روانه نداشت
گفت بابا اگر چه سوخت مرا
آتش عشق من زبانه نداشت
با من دل شكسته غمگين
سرسازش چرا زمانه نداشت
من يتيم و شكسته دل بودم
تن من تاب تازيانه نداشت
خواست تا جان دهد كنار حسين
بهتر از اين اگر بهانه نداشت
محمدحسين بهجتي «ش ق»
سوز دل پروانه
عاشق ديوانه نباشد
اي شمع بسوزم كه وفاداري من هم
كمتر ز وفاداري پروانه نباشد
چون گنج درين گوشه ويرانه نهانم
چون گنج به جز گوشه ويرانه نباشد
در محفل ما يك شبي اي دوست گذر كن
كاين جا اثر از مردم بيگانه نباشد
چون مرغ گرفتار قفس باشم و اما
جز قطره خونِ جگرم دانه نباشد
هرگز نرود مهر تو بابا ز دل من
اين قصه عشق است، چو افسانه نباشد
نه شمع و چراغي به جز از پرتو رويت
در گوشه اين كلبه و غمخانه نباشد
بابا تو چرا غافلي از حال دل من
هرگز خبرت از من دُردانه نباشد
در شام به جز گوشه ويرانه بي سقف
بهر من بيچاره، دگر خانه نباشد
عبدالحسين رضايي
گنج ويرانه
كنج كلبه ويران خزيده ام
درد يتيمي و ستمِ راه و تشنگي
زين ها بهتر شماتت اعدا شنيده ام
مجروح گشته پاي من اندر مسير عشق
از بس به روي خار مغيلان دويده ام
طي كرده ام سه ساله، ره شصت ساله را
يكباره سرد و گرم جهان را چشيده ام
در راه وصل تو، من مظلوم بينوا
از ماسوا به جان خودت دل بريده ام
ح - م
نماز نافله
يتيمي نظر به قافله داشت
دلش به همره آن كاروان سفر مي كرد
ز كاروان اسيران اگر چه فاصله داشت
ز رنج و درد و غم او همين قدر كافي است
به پاي كوچك و مجروح خويش آبله داشت
شبانه زينب مظلومه بهر گمشده اش
دعا به درگه حق در نماز نافله داشت
سيد هاشم وفايي
كاخ عدل
گلزار و آب و دانه شد
كاخ عدلي در بر كاخ ستم ايجاد كرد
كاخ بيداد و ستم، ويران از آن ويرانه شد
چون كه رأس باب او گرديد شمع محفلش
او به گرد شمع رخسار پدر، پروانه شد
گشت پرپر از جفا آن گل به پيش باغبان
پس خرابه زان گل پرپر شده، گلخانه شد
زينب، او را در خرابه به حفظ دين گذاشت
خود روان از شامِ غم با داغ آن دُردانه شد
عشق او آورد زينب را دوباره سوي شام
تا كه زينب با رقيه باز همپيمانه شد
علي هنرور
راز پر اندوه
جنايت پيشگان را جمله رسوا مي كنم
بلبل باغ رسولم، گشته ويران منزلم
من همين ويرانه را چون طور سينا مي كنم
گر بيايد باب من امشب در اين ويرانسرا
راز پر اندوه خود را نزدش افشا مي كنم
كاخ بيداد يزيد از آه خود سازم خراب
من همين برنامه را امروز اجرا مي كنم
انقلابي مي كنم از نو به پا در شهر شام
با بيان دلنشينم، شور و غوغا مي كنم
اي يزيد! امروز اگر كُشتي تو باباي مرا
روز محشر من شكايت نزد زهرا مي كنم
شيفته
خرابه شام
نگاه آمده بود
در كنج خرابه در ميان طبقي
خورشيد به مهماني ماه آمده بود
سهرابي نژاد
ثاراللّه
چون شد آگاه
سر را به بغل گرفت و حيرت زده گفت:
لا حول و لا قوّة الاّ باللَّه
ناشناس
ققنوس بي بال و پر
صحاري سحر مي خواهد
در ساكت شب، رقيه از خواب پريد
از زينب خون جگر، پدر مي خواهد
غلامرضا رحمدل